باران می آمد؛ من و خودم دو نفر شدیم تا با هم سخن بگوییم... قهر بودیم و محل یکدیگر نمی گذاشتیم... هی به هم پشت می کردیم... دعوایمان هم شد حتی!
تا به یاد آوردیم : " الله الذی یرسل الریاح فتثیر سحابا فیبسطه فی السماء کیف یشا و یجعله کسفاً فتری الودق یخرج من خلاله فاذا اصابا به من یشا من عباده اذا هم یستبشرون" ...." خداست که بادها را می فرستند تا ابرها را حرکت دهد، سپس آن را در آسمان آن گونه که بخواهد می گسترد و آن را قطعه هایی روی هم قرار می هد، سپس باران را می بینید که از لابه لای آن بیرون می آید، وقتی باران بر سر آن بندگانی که خدا می خواهد فرو می ریزد، در آن حال شادمان می شوند"....
پس من و خودم دست هایمان را به هم دادیم، یکدیگر را در آغوش گرفتیم و قاطی آن " یستبشرون" ها شدیم...