صدای پای صبح

فقط صداست که می ماند...

صدای پای صبح

فقط صداست که می ماند...

آخرین مطالب

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است


باران می آمد؛ من و خودم دو نفر شدیم تا با هم سخن بگوییم... قهر بودیم و محل یکدیگر نمی گذاشتیم... هی به هم پشت می کردیم... دعوایمان هم شد حتی!

تا به یاد آوردیم : " الله الذی یرسل الریاح فتثیر سحابا فیبسطه فی السماء کیف یشا و یجعله کسفاً فتری الودق یخرج من خلاله فاذا اصابا به من یشا من عباده اذا هم یستبشرون" ...." خداست که بادها را می فرستند تا ابرها را حرکت دهد، سپس آن را در آسمان آن گونه که بخواهد می گسترد و آن را قطعه هایی روی هم قرار می هد، سپس باران را می بینید که از لابه لای آن بیرون می آید، وقتی باران بر سر آن بندگانی که خدا می خواهد فرو می ریزد، در آن حال شادمان می شوند"....

پس من و خودم دست هایمان را به هم دادیم، یکدیگر را در آغوش گرفتیم و قاطی آن " یستبشرون" ها شدیم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۵۱
ریحانه ر.ب

 بهشتیان در صف ایستاده بودند و نوبت خود را انتظار می کشیدند. دروازه ی بهشت باز شد و فرشته ها پیش از هر کس جوان مرد را فراخواندند تا وارد بهشت شود.

بهشتیان اعتراض کردند و چرایش را پرسیدند و گفتند: مگر جوان مرد چه کرده است که پیش از دیگران به بهشت می رود؟

فرشته ها گفتند: نمی دانید که او چه کرده است. خداوند به همگان فکرت داد اما او توانست از فکرت به محبت برسد و از محبت به هیبت و از هیبت به حکمت. اما نیکو آن بود که او از حکمت به شفقت رسید. شما نبودید و نمی دانید که او با شفقتش چه می کرد. او بود که شب و روز برای مردم دعا می کرد و می خواست به جای همه ی مردم بمیرد تا هیچ کس طعم مرگ را نچشد، او بود که می خواست حساب همه ی مردم را از او بکشند تا در قیامت حسابی برای کسی نماند، او بود که از خدا خواهش می کرد به جای همه مجازات شود تا دوزخ از گناهکاران خالی بماند. حالا بهشت و نوبت اولین، کم ترین چیزی است که باید به او داد.

*

*

*

جوان مرد اما بهشت و نوبت اولین را قبول نکرد. او از میان همه ی پاداش ها، تنها خشنودی خدا را برداشت و بهشت و نوبتش را هم به دیگران بخشید. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۴ ، ۰۵:۰۶
ریحانه ر.ب