این که من نمی دانم الآن امامم کجا هستند؛ درد بزرگی است... مثلاً اگر می دانستم ایشان الآن کجا هستند، شده بود از اینجا تا چین را ، با پاهای برهنه می دویدم تا دست هایم را بگیرند و از این گرداب چه کنم، نجاتم دهند... می رفتم در محضرشان، اشک می ریختم و التماس می کردم تا خودشان با دست های خودشان، گره های کارهای این روزهایم را باز کنند... بعد چشم هایم را بستم و تصور کردم که اگر ایشان الآن اینجا بودند، شاید از شدتِ شرمِ کارهای خطا و اشتباهم، از اینجا تا چین را می دویدم تا ایشان مرا نبینند و بگویند : " تو هی خرابکاری می کنی و من مجبورم دائم برایت استغفار کنم".....
* ما آدم های بدبختی هستیم که اماممان را گم کرده ایم...
** من آدم بدبختی هستم که برنامه ندارم برای ظهور آقایم...
***درد، درد است؛ دلخوش مکن به وارونه کردنش...